کد مطلب:225263 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:263

بیان برخی از معجزات باهره ی حضرت امام رضا در خراسان
اگر چه مورخین و محدثین را قانون آن است كه اغلب معجزات را در یك باب مخصوص مذكور می دارند مگر آنچه متعلق به حكایتی معین در موقعی مشخص باشد اما راقم حروف بهتر چنان دانست كه پاره ای از معجزات حضرت امام رضا علیه السلام را كه در اوقات تشریف فرمائی مرو و خراسان روی داده است در بابی علیحده رقم كند و رعایت مناسبت را از دست نگذارد.

در بحارالانوار و خرایج راوندی و غیرهما مروی است كه ابراهیم بن موسی قزاز روایت كرده كه یكی روز كه در خراسان در مسجد امام رضا علیه السلام جای داشت در خدمت آن حضرت درباره ی چیزی كه از آن حضرت طلب نموده بود الحاح نمود و آن حضرت به استقبال یكی از جماعت طالبیین بیرون شد و وقت نماز در رسید پس به جانب قصری كه در آنجا بود روی آورد و در زیر صخره ای كه نزدیك قصر بود فرود آمد و من در خدمتش حضور داشتم و ثالثی با ما نبود پس فرمود اذان بگو عرض كردم منتظر باش تا اصحاب ما به ما پیوسته شوند فرمود:

«غفر الله لك لا تؤخرن صلوة عن اول وقتها الی آخر وقتها من غیر علة علیك ابدأ باول الوقت».

خداوند بیامرزد تو را هرگز نماز را از اول وقت آن به آخر وقت آن



[ صفحه 65]



به تأخیر میفكن بدون این كه علتی داشته باشد و اول وقت را از دست مگذار پس اذان بگفتم و نماز بگذاشتیم از آن پس عرض كردم یا ابن رسول الله همانا طول كشید مدت در عدتی كه مرا به آن وعده نهادی و من نیازمند هستم و اشتغال خاطر مبارك بسیار است و همه وقت نمی توانم فرصتی به دست آورم و در حضرت تو زبان به مسئلت برگشایم می گوید آن حضرت با تازیانه مباركش زمین را سخت بخاریدن گرفت پس از آن دست مبارك را به همان موضع كه به خارش سپرده بود برد و سكه ای از زرناب بیرون آورد و فرمود «خذها بارك الله لك فیها و انتفع بها و اكتم ما رأیت» بگیر این پاره طلا را خداوند از بهر تو بركت در آن بدهد و به آن سودمند شو و بپوشان آنچه را دیدی می گوید خداوند برای من در آن سكه بركت بداد چندان كه در خراسان چیزهائی بخریدم كه قیمت آن به هفتاد هزار دینار سرخ برآمد و در خراسان از میان امثال و اشباه خود از همه مردمان توانگرتر شدم.

و در این امر چند معجزه بروز نمود یكی كاوش زمین و بیرون آوردن سكه زر را یكی دعای بركت فرمودن و دیگر سودمندی به آن كه هر دو مستجاب و حاصل شد.

و دیگر در مدینة المعاجیز از حسن بن علی الوشا مروی است كه حضرت امام رضا ابی الحسن علیه السلام در آن هنگام كه در خراسان بود فرمود: «رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله ههنا و الزمته» رسول خدای را در این جا دیدم و خدمتش را ملازم شدم. و نیز حسن بن علی پسر دختر الیاس گوید حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام در خراسان فرمود «رأیت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و الزمته».

و نیز در مدینة المعاجیز از علی بن احمد وشاء كوفی مروی است كه گفت از كوفه به آهنگ خراسان بیرون شدم دخترم گفت ای پدر این حله را برگیر و بفروش و از بهای آن فیروزجی برای من خریداری كن آن حله را برگرفتم و در ضمن متاع خود بربستم و در مرو اقامت كردم و در یكی از كاروانسراهای



[ صفحه 66]



عرض راه منزل گرفتم در این اثنا غلامان علی بن موسی معروف به رضا علیه السلام بیامدند و گفتند حله می خواهیم تا از آن كفن سازیم بعضی غلامان خود را گفتم چنین چیزی نزد ما نیست برفتند و دیگر باره بیامدند و گفتند مولای ما ترا سلام می رساند و می فرماید با تو حله ای است در فلان سبد كه دخترت به تو داده و گفته از بهای آن فیروزه ای برای من بخر و این بهای آن است پس آن حله را به غلامان بدادم و با خود گفتم سوگند با خدای سؤالی چند از ابوالحسن می كنم اگر جواب آن مسائل را به من داد همانا او همان است یعنی امام است پس آن مسائل را بنوشتم و به درگاهش بشتافتم از كثرت ازدحام مردمان به حضرتش دست نیافتم و در آن حال كه به آن حال بودم بناگاه خادمی نزد من بیامد و گفت ای علی بن احمد این است جواب آن مسائلی كه با خود داری پس از وی بگرفتم و دیدم جوابات مسائل من است بعینها.

می گوید اما آنچه را كه صاحب مناقب ابن شهرآشوب در كتاب مناقب یاد كرده است این است كه حسن بن علی الوشاء گفت مسئله ای چند در طوماری برنگاشتم تا حضرت علی بن موسی علیهماالسلام را آزمایش نمایم و به باب سرایش بشتافتم و به سبب ازدحام مردمان راه نیافتم در این اثنا نگران شدم كه خادمی بیامد و از مردمان از من می پرسید و همی گفت كسیت حسن بن علی الوشاء ابن بنت الیاس بغدادی گفتم ای غلامان من همانم پس كتابی به من بداد و گفت این جوابات مسائل تو است كه با تو می باشد چون این حال را بدیدم به امامت آن حضرت قطع نمودم و مذهب وقف یعنی جماعت واقفه را فروگذاشتم.

در این حكایت چند معجزه است یكی مأمور شدن غلامان آن حضرت به خریداری حله را از علی بن احمد با این كه در كاروانسرای خارج شهر مرو منزل ساخته بود و تاجر حله فروش و مشهور به آن كسب نبود و حال این كه از جای دیگر ممكن بود.

دیگر این كه علی بن احمد انكار كرد كه با او حله ای است تا آن حضرت



[ صفحه 67]



مجددا به خواستاری آن بفرستد و جای آن را در فلان سبد بنماید. دیگر این كه داستان دختر او را در باب فروش حله و خریداری فیروزه باز نماید و بهایش را عنایت فرماید چه اگر به این ترتیب پیش نهاد نمی شد بروز این معجزات و علم بغایت لازم نمی گشت.

دیگر این كه علی بن احمد كه مدتی در مذهب واقفه و راه باطل می رفت چون تحیت اسلام و ایمان داشت در مقام امتحان آن حضرت و عرض مسائل و نگارش آن و شتافتن به درگاه آن حضرت برآید و نتواند به حضرتش راه یافت تا معترض ظهور معجزه بشود و بدون این كه خودش عرض مسائل بدهد یا حضور او به عرض برسد از روی علم امامت در حضرتش مكشوف گردد و در میان چنان ازدحام در طلب او برآیند و به نام و نشان بخوانند و مسائل غیر معروضه ی او را با اجوبه وافیه بدو تسلیم دارند و معنی «لا یشعله شأن عن شأن» بر وی ظاهر شود تا با كمال اطمینان و ایقان ایمان بیاورد و از مذهب باطل خود روی برتابد.

بالجمله بعد از آن بیان كه ابن شهرآشوب نمود می گوید حسن سمرقندی راوی این خبر می گوید ابن وشا گفت از كوفه به آهنگ خراسان بیرون شدم الی آخر الحكایه. و ابوجعفر محمد طبری گفته است كه حسن بن علی الوشاء معروف به ابن بنت الیاس حكایت كرده است كه به جانب خراسان روی نهادم و با من حله ای بود و هی حبرة بمعنی برده ی یمانی می باشد پس شب هنگام به مرو درآمدم و به مذهب وقف بودم در همان حال كه فرود شدم غلامی سیاه كه گفتی از مردم آن شهر است با ورود من توافق كرد و گفت آقای من می فرماید آن حبرة را كه با خودت بیاوردی به من فرست تا یكی از موالی خود را كه بمرده است كفن سازم گفتم سید تو كیست گفت علی بن موسی گفتم هر چند حله و حبره با خود داشتم در عرض راه بفروختم و اینك با من چیزی نیست آن غلام برفت و دیگر باره باز شد و گفت بلی یك حبره با تو باقی مانده است من سوگند خوردم هیچ نمی دانم با من باشد آن غلام برفت و سوم بار بازآمد و گفت آن حبره در عرض فلان سبد است



[ صفحه 68]



من با خود گفتم اگر این مطلب قرین صحت باشد خود دلالتی بر امامت است و چنان بود كه دختر من حبره ای یعنی برد یمانی به من داده بود كه بفروش و از بهایش فیروزه بخر و گردن بندی از خراسان بگیر پس با غلام گفتم فلان سبد را بیاور چون بیرون آورد آن حله را در عرض آن بدیدم پس به آن غلام بدادم و گفتم بهایش را نمی ستایم غلام گفت این حله را فلانه دخترت به تو داده است و از تو خواستار شده است كه از بهای آن فیروزه و شیحی خریداری كنی هم اكنون برایش ابتیاع كن.

من از آنچه بر من وارد شد در عجب شدم و با خود گفتم سوگند با خدا مسئلتی چند می نویسم تا وی پرسش كنم و در آن مسائل او را امتحان نمایم كه از پدرش از آن مسائل می پرسیدم پس آن جمله را در درجی ثبت كردم و به در سرایش شتابان شدم و آن درج در آستین نهادم و با من دوستی بود كه شرح این امر را نمی دانست چون به دربار مباركش رسیدم جماعت سرهنگان و گروه عرب و لشگریان و موالی را نگران شدم كه به حضرتش اندر می شدند پس در گوشه ای بنشستم و با خود گفتم آیا كدام وقت توانم به این شخص رسید پس در حالی كه به این فكر اندر بودم بناگاه كسی بیرون آمد و همی در چهره ی مردمان نظر می كرد و تصفح می نمود و می گفت ابن بنت الیاس به كجا است گفتم اینك منم پس بسته ای چند نوشته از آستین خود درآورد و گفت این تفسیر مسائل تو است پس آن را برگشودم و تفسیر آنچه با من در آستینم بود در آن رقم شده بود گفتم خدای و رسول خدای را گواه می گیرم كه توئی حجت خدا و برخاستم رفیقم گفت به كجا می شوی و شتاب می گیری گفتم حاجتم برآورده شد.

و این حدیث شریف به روایات مختلفه وارد شده است و از مشاهیر احادیث است و سید مرتضی علم الهدی علیه الرحمة در عیون المعجزات و دیگران نیز مذكور داشته اند و جز اندك اختلافی در پاره ای الفاظ روایت نیست و چون كسی بنگرد می داند درجه ی علم امام (ع) و حضور او به تمام امور ظاهریه و باطنیه از چیست و در حضرتش چون مكشوف بود كه ابن وشاء اظهار عدم خواهد نمود لاجرم به غلام خود



[ صفحه 69]



فرمود در جواب او چنین بگوی و آنچه لازم بود به غلام اعلام داد علیه و علی آبائه الطاهرین و ابنائه المعصومین صلوات الله و سلامه الی یوم الدین.

و دیگر در بحارالانوار و خرایج از ریان ابن الصلت مروی است كه گفت در خدمت امام رضا (ع) در خراسان مشرف شدم و با خود گفتم از این حضرت از این اشرفیهائی كه به نام مباركش سكه یافته است خواستار می شوم چون به حضور مباركش نایل شدم با غلام خود فرمود «ان ابا محمد یشتهی من هذه الدنانیر التی علیها اسمی فهلم بثلاثین منها» همانا ابو محمد به این دنانیری كه نام من بر آن است مایل است سی عدد از آن را به من آور پس غلام برفت و بیاورد آنگاه با خود گفتم كاش امام رضا (ع) مرا به پاره ای از جامه ها كه بر تن مبارك دارد می پوشانید آن حضرت به غلام خود روی آورد و فرمود «قل لهم لا تغسلوا ثیابی و تأتون بها كما هی» بگو با ایشان یعنی خدمتكاران جامه های مرا مشوئید و همان طور كه هست بیاورید پس پیراهن و سروال و نعلی بیاوردند و به من دادند.

صاحب كشف الغمه به حكایت حسن به علی وشاء در خراسان و ظهور معجزه ی امام رضا (ع) در طلب حبره و آمدن فرستاده ی آن حضرت تاسه مره و پیدا شدن آن در صندوق و بیرون آمدن حسن به مذهب تشیع اشارت كرده است و اندك اختلافی با مسطورات اخبار مذكوره ی سابقه دارد.

و دیگر در مدینة المعاجیز مسطور است كه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از كتاب الجلاء و الشقاء از محمد بن عبدالله بن حسن در ذیل خبری طویل می نویسد مأمون گفت در حضرت امام رضا عرض كردم زاهریه كنیزك خاصه ی من است و كسی است كه هیچیك از جواری من بر وی تقدم ندارد و كرارا حمل گرفته و به جمله را از شكم بیفكنده است آیا در حضرت تو در علاج این امر چیزی هست كه انتفاعی در آن باشد فرمود

«لا تخش من سقطها ستسلم و تلد غلاما صحیحا ملیحا اشبه الناس بابه و قد زاده الله مزیدتین فی یده الیمنی خنصر و فی رجله الیمنی خنصر»



[ صفحه 70]



از بچه افكندن وی ترس مدار زود است كه از این حالت به سلامت می رود و بچه در شكم و رحم به سلامت می پروراند و پسری صحیح و ملیح كه از همه مردمان به پدرش شبیه تر باشد می زاید و خداوند تعالی بر شمار اعضای او می افزاید در دست راست او یك انگشت كلیك و در پای راست او نیز یك انگشت كلیك اضافه باشد یعنی دست راست و پای راستش را شش انگشت خواهد بود چون این كلمات را بشنیدم با خود گفتم سوگند با خدای این خود فرصتی است اگر این امر بر این وجه كه گفت روی ندهد یعنی اگر این خبر مقرون به صدق نگردد برای توهین امام رضا (ع) فرصتی و سندی استوار به دست من می آید و یك سره مترصد و متوقع زائیدن زاهریه بودم تا گاهی كه او را درد زائیدن درگرفت با زنی كه قیمه ی زنها بود گفتم چون زاهریه بچه از شكم بگذاشت مولودش را خواه نر یا ماده نزد من بیاور و از همه جا بی خبر بودم كه قیمه بیامد و پسری را كه دست و پایش انگشت فزونی داشت بیاورد گویا ستاره ی رخشنده ای بود چون این معجزه ی عالی و اخبار از غیب را بدیدم همی خواستم از منصب خلافت بیرون شوم و هر چه در دست دارم به حضرتش تسلیم نمایم لكن نفس اماره و سركشم بامن مطاوعت نكرد اما انگشتری خود را به او دادم و عرض كردم امر خلافت را مدبر و مختار باش مرا در آنچه كنی و فرمائی مخالفتی نخواهد بود و مسلم توئی.

راقم حروف گوید امام رضا (ع) در این معجزه اظهار علم به غیبی فرموده است كه از جمله ی عوام خمسه ی خاصه ی الهیه است كه «یعلم ما فی الارحام» از آن جمله است و این خبر به روایات دیگر نیز وارد است كه بعد از كیفیت شهادت مسطور خواهد شد و این حال محل استعجاب نیست زیرا كه:



منبع علمش ز بحر علم هو است

منشأ حلمش زكوه حلم هو است



و نیز در مدینة المعاجیز مسطور است كه برسی گوید روایت كرده اند چون امام رضا (ع) به خراسان آمد جماعت شیعه از حوالی و اطراف به حضرتش روی



[ صفحه 71]



آوردند و از جمله علی بن اسباط پاره ای تحف و هدایا به حضور همایونش تقدیم كرده بود اتفاقا در عرض راه جماعتی از راه زنان بتاختند و قافله را به نهب و تاراج سپردند و مال و هدایای پسر اسباط را ببردند و چنانش ضربتی بر دهان آوردند كه دندان های نواجد او فرو ریخت و او ناچار به قریه ای كه در آن حدود بود باز شد و خسته و ملول به خواب رفت و امام رضا (ع) را در عالم خواب بدید كه همی فرمود اندوهناك مباش به درستی كه هدایا و اموال تو به ما پیوست «و اما غمك بثنایاك فخذ من السعد المسحوق واحش به فاك» و برای زحمتی كه به دندان های پیش رویت رسیده است مقداری سحق كه مشك زمین نامند بگیر و دهان خود را به آن بینبای چون بیدار شد به همان دستو ر رفتار كرده و خداوند دیگر باره دندانش را بازگردانید و چون امام رضا (ع) بیامد و علی بن اسباط به حضور مباركش مشرف شد فرمود آنچه در باب سعد با تو گفتیم یعنی در عالم خواب به تو گفتیم مقرون به حق یافتی هم اكنون در این خزانه اندر شو و بنگر علی بن اسباط داخل شد و اموال و هدایای خود را در موضعی جداگانه موجود یافت.

و از این پیش در ذیل احوال طی راه آن حضرت به جانب خراسان و ورود در مروش به این حكایت و مقدمه ی آن اشارت رفت و در این قضیه معجزات عدیده ای روی داده است یكی علم آن حضرت به امر سرقت دیگر به صدمه دندان دیگر آمدن به خواب پسر اسباط دیگر خبر دادن به حضور مال و هدایا. دیگر خبر داد به صحت دندان او در بدایت شرفیابی. دیگر نمودن مال و هدایای او را در موضعی علیحده. دیگر رسیدن اموال و هدایای او از سارقین به خدمت آن حضرت.

در بحارالانوار و دیگر كتب مسطور است كه ریان بن صلت گفت در خراسان به دربانی حضرت سلطان دنیا و آخرت امام رضا علیه السلام سرافتخار به اوج آسمان می رسانیدم روزی با معمر گفتم اگر تصویب می كنی از آقایم خواستار شو كه مرا به جامه ای از ثیاب شریفه اش پوشش و از دراهمی كه به نام مباركش مسكوك است عطا فرماید معمر با من گفت كه به حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام



[ صفحه 72]



مشرف شدم در همان آنی كه ریان آن سخن با من گفت و امام علیه السلام با من ابتدا به سخن نمود و فرمود «یا معمر لا یرید الریان ان نكسوه من ثیابنا و نهب له من دراهمنا» ای معمر آیا ریان نمی خواهد كه او را از جامه های خود بپوشانیم یا از دراهم خود بدو ببخشیم عرض كردم سبحان الله همین سخن او كه در همین ساعت بر در به من گفت آن حضرت بخندید پس از آن فرمود «ان المؤمن موفق» كسی كه مؤمن است موفق است یعنی خداوند ریان را مسرور خواست كه مرا به حاجت او ملهم ساخت یا این كه خدای مرا توفیق داد كه حاجت او را به دست من برآورده داشت.

«قل له فلیجبنی» با ریان بگو نزد من حاضر شود و معمر مرا به حضرتش درآورد و من سلام براندم و جواب سلام مرا بداد و بفرمود دو جامه از جامه های مباركش برای من بیاوردند و هر دو را به من داد چون به پای شدم سی درهم در آستین من بگذاشت.

و نیز در عیون و بحار از ابوالخطاب از معمر بن خلاد روایت است كه گفت ریان بن صلت در مرو برای من داستان نمود كه فضل بن سهل او را به بعضی كورها و شهرهای خراسان فرستاده بود پس با من گفت دوست می دارم كه اجازت حاصل كنی تا به خدمت ابی الحسن علیه السلام درآیم و به حضرتش سلام فرستم و دوستدار هستم كه مرا از جامه های خود مخلع فرماید. و از آن دراهم كه بنام مباركش مضروب است به من بخشد من به حضرت امام رضا علیه السلام درآمدم و آن حضرت بدون این كه من عرض بنمایم فرمود همانا ریان بن صلت می خواهد بر ما درآید و از ثیاب ما پوشش كند و از دراهم ما عطیت یابد پس من ریان را اذن دادم و او درآمد و سلام براند و آن حضرت دو جامه و سی درهم از آن دراهم كه به نام مباركش مضروب بود بدو عطا فرمود.

و هم در آن كتاب از ریان بن صلت مروی است كه گفت چون خواستم به طرف عراق بیرون شوم عزیمت نهادم كه با امام رضا علیه السلام وداع نمایم و با خود گفتم چون با آن حضرت وداع نمایم قمیصی از جامه های بدن مباركش مستدعی



[ صفحه 73]



می شوم تا كفن خود سازم و درهمی چند خواستار می گردم تا برای دختران خود انگشتری بسازم.

بالجمله چون با حضرتش وداع كردم كثرت گریستن و اندوه بر مفارقتش از عرض مسئلت مشغول نمود و چون از حضور همایونش بیرون شدم مرا صیحه ای بزد و فرمود ای ریان باز شو و باز شدم و با من فرمود آیا دوست نمی داری كه قمیصی از جامه های جسدم بتو بدهم كفن خود سازی گاهی كه مدت زندگانیت فانی شود آیا دوست نمی داری درهمی چندت بدهم تا برای دخترهایت به آن انگشتر بسازی عرض كردم ای سید من در دل داشتم كه این مسئلت را بنمایم غم و اندوه مفارقت حضور مباركت مرا مشغول ازین عرض نمود آن حضرت و ساده برافروخت و قمیصی بیرون آورد و به من بداد و یك طرف نماز جای را برافراشت و درهمی چند بیرون آورده به من عطا فرمود و چون به شمار آوردم سی درهم بود.

و دیگر در بحار و خرایج از حسن بن علی الوشاء مسطور است كه گفت نزد مردی در مرو بودم و مردی واقفی با ما بود با وی گفتم از خدای بترس من نیز مثل تو و به مذهب تو اندر بودم از آن پس خدای تعالی دلم را روشن ساخت و روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را روزه بدار و غسل بكن و دو ركعت نماز بگذار و از خداوند پروردگار خواستار شو كه تو را در عالم خواب به چیزی كه راه به این یابی یعنی به امر امام بنماید پس به سوی خانه ام مراجعت نمودم و مكتوب ابی الحسن علیه السلام بر من و ورود من سبقت گرفته و در آن نامه به من امر فرموده بود كه آن مرد را به این امر دعوت نمایم پس بدو راه گرفتم و او را خبر دادم و گفتم خدای را سپاس بگذار و صد دفعه استخاره كن و گفتم نامه ی ابی الحسن را دیدم كه پیش از آن كه به سرای اندر شوم رسیده بود كه آن مطلب را كه در آن اندر بودیم با تو بگویم و من امیدوارم كه خداوند دلت را منور سازد پس همان را كه با تو گفتم از روزه داشتن و دعا به جای بیاور چون آن اعمال را به جای گذاشتم روز شنبه سحرگاه آن مرد واقفی نزد من بیامد و گفت شهادت می دهم كه حضرت ابی الحسن علیه السلام امام مفترض الطاعة است گفتم این حال چگونه است گفت ابوالحسن علیه السلام دیشب



[ صفحه 74]



در عالم خواب نزد من آمد و فرمود: «یا اباابراهیم و الله لترجعن الی الحق» ای ابوابراهیم سوگند با خدای به حق بازگشت می كنی و آن مرد واقفی یقین داشت كه بر این حال جز خدای متعال مطلع نبود.

و در این حكایت دو معجزه است یكی رسیدن نامه ی آن حضرت قبل از رسیدن حسن بن وشا به منزل خود و دیگر آمدن به خواب آن مرد واقفی و تصریح به بازگشتن او به مذهب حق.

در مناقب ابن شهرآشوب مسطور است كه: حسن بن علی وشا گفت آقایم امام رضا علیه السلام مرا در مرو بخواند و فرمود ای حسن بن علی ابی حمزه ی بطاینی در این روز بمرد و در همین ساعت او را در گورش درآوردند «و دخلا علیه ملكا القبر فسایلاه من ربك فقال الله ثم قالا من نبیك فقال محمد فقالا من ولیك فقال علی بن ابیطالب قالا ثم من قال الحسن و قالا ثم من قال الحسین قالا ثم من قال علی بن الحسین قالا ثم من قال محمد بن علی قالا ثم من قال جعفر بن محمد قالا ثم من قال موسی بن جعفر قالا ثم من فلجلج فزجراه و قالا ثم من فسكت فقالا افموسی بن جعفر امرك بهذا ثم ضرباه بمقمعة من نار فالها علیه قبره الی یوم القیمة».

چون دو ملك نكیر و منكر بر وی درآمدند و به پرسش درآمدند و او پروردگار قهار و رسول مختار و أئمه هدی علیهم السلام را تا موسی بن جعفر علیه السلام به خدائی و پیغمبری و امامت نام برد و گفتند بعد از موسی بن جعفر امام تو كیست به تلجلج درآمد و آن دو ملك او را زجر كردند و گفتند بعد از وی كیست و او خاموش شد گفتند آیا موسی بن جعفر تو را به این امر فرمان كرده است آنگاه گرزی آتشین بر وی چنان برزدند كه قبرش تا قیامت پر از آتش است. حسن می گوید از خدمت آقایم بیرون آمدم و آن روز را تاریخ بر نهادم پس روزی چند بر نیامد كه مكاتیب اهل كوفه در خبر مرگ بطاینی مطابق همان روز برسید و نوشته بودند در همان روز و در همان ساعت او را به قبرش درآوردند.

و در این قضیه چند معجزه است یكی خبر دادن از مرگ بطاینی و دیگر



[ صفحه 75]



روز مرگ او و دیگر ساعت دخول در قبر و دیگر حالات ما فی القبر خداوند تبارك و تعالی زبان تمام بندگان را به شهادتین و ایمان به ائمه اثنی عشر علیهم السلام در حال حیات و مرگ و دنیا و آخرت گویا و به سعادت نشأتین برخوردار فرماید.

و دیگر در مدینة المعاجز سند به حسن بن بنت الیاس می رسد كه گفت برای تجارتی به خراسان رفتم و به مذهب وقوف اندر بودم و در امامت امام رضا علیه السلام توقف داشتم و چنان بود كه گندمی حمل كرده و جامه وشی در میان بسته نهاده در میان بار نهاده بودم اما از آن بی خبر مانده و فراموش كرده و مكانش را نمی دانستم و چون به مرو درآمدم در یكی از منازل مرو منزل گزیدم و از همه جا بی خبر مردی مدنی كه از مولدین مدینه بود به من آمد و گفت مولایم رضا علی بن موسی علیهماالسلام با تو می فرماید آن جامه وش یعنی نگارین را كه در میان رزمه یعنی پشتوانه ی جامه است برای من بفرست گفتم كدام كس از آمدن من در حضرت ابی الحسن به عرض رسانیده است و حال این كه من بر سبیل اتفاق آمده ام و ثوب وشی با من نیست آن مرد به حضور آن حضرت بازگشت و دیگر باره به من آمد و گفت جامه هست و می فرماید این جامه در فلان رزمه و فلان موضع از خانه با تو است پس در طلب جامه دان برآمدم و در همان موضع كه فرموده بود تفحص كرده و آن رزمه كه آن حضرت وصف كرده دریافتم و برگشودم و آن جامه را درآوردم و به حضرتش بفرستادم و به او ایمان آوردم و بدانستم كه وی بعد از پدر بزرگوارش صلوات الله علیهم امام انام است.